حالم
از غروبِ جمعه گذشته است
من ،
صبح شنبه هستم
دقیقا ته خط
ایستاده ام
آنجا که
خوشحالی ، به ته دیگ
بوسه می زند
هدیه توحیدی
من تو را بیگانه نامیدم ولیکن بارها
بهر یک بیگانه سیل اشک راه انداختم
آرزو کردم شریکم باشی و هم غصه ام
سال ها من سکه ها بر چاه می انداختم
من تو را عشقم ، عزیزم خواندم و تو در عوض
مردکِ پستِ مزاحم گفتی و من ساختم
در دو دستم گیسوانت را رها کردی و من
یک تل از موهای بورت بهر گل ها بافتم
عشق یعنی ، من برایت جان خود را میدهم
درد یعنی، تو بگویی من ، تورا ،نشناختم.
هدیه توحیدی