یک لحظه مکث کرد خیال
وگرنه از پل گذشته بودیم و حالا داشتیم
برای همهچیز دست تکان میدادیم
من اما روبهروی شهری ایستادهام
که نای ایستادن ندارد
و نیمرخِ ماه بر شَبَش سوراخ است
و ردپاهای تو
در هزار کوچهاش سوراخ است
و جای لبهایت بر پیشانیام سوراخ است
کلید را در جمجمهام بچرخان و
داخل شو
به آغوشِ اعصابم بیا
در تاریکیِ سرم بنشین
اتاق را بگرد
و هرچه را که سالهاست پنهان کرده ام
از دهانم بیرون بریز
پردهها را کنار بزن
چشمها را بشکن
و متن را از نقطهای که در آن اسیر شده
آزاد کن
گروس عبدالملکیان