خورشید

خورشید
‏از تجربه‌ی عجزی ناشناس
‏بر شعر
‏گریان می‌تابید!
‏شعرِ من
‏خاموش
‏با سایه‌اش می‌گفت؛
‏نرو!
‏نمیر!
متن بیگانه بود
‏و سایه
‏انگار
‏تا هرگز
‏در آغوشِ ارغوان
‏آرام خفته بود!


میلاد_سقا‬⁩

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد