ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را کاگه شوی از خار من
یادت نمیآید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
چون مهر دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
مولانا