در کار عشق درمانده ام
سرگشته ای وا ماندهام
حیرت ز عشق و عاشقی
تا درس عشق را خوانده ام
گفتا که چیره بر توام
من قدرتی پیچیده ام
ای اشرف مخلوق ها
زانو بزن فرمانده ام
چون آتشی سوزنده ام
بر چشم ها دل داده ام
همتای من کو در جهان
من قدرتی آماده ام
دانی که هر پیر و جوان
خواهم ز شهرش رانده ام
تک خال عشق دل منم
با حکم دادن زاده ام
من عین و شین و قاف را
در هر دلی پرورده ام
دیدم زبانم قاصر است
تسلیم ؛ همچون برده ام
علیرضا خمری