خوش آندمِ که جان من اسیر صد بلا نبود

خوش آندمِ که جان من اسیر صد بلا نبود
به درد بی دوای عشق دچار و مبتلا نبود

به خلوت خیالِ خود قریبِ قافِ مردمان
که هوشِ ما حواسِ ما ز جای جابجا نبود

زمان چه بد عجوبه ‌ایست که در گذار گردشش
چه حادثاتِ گونه‌گون که دامِ (آدما) نبود

به هر چه مارِ موی او مظفر آمدم ولی
عصای که میشُدش بدستم اژدها نبود

چه نخوتِ میانِ ما که یک شدن قیامتی
گذشتن از غرورِ مرگ چرا رواج ما نبود

دلم ز بی‌کسی بدا در این خرابه شهرِ تان
به هر سرا که سر زدم شمیم آشنا نبود

ز یار خود رمیده را کوام قرار و راحتی
که رفتگان راه عشق خلاصم از بلا نبود

میان کوچه های شهر بگشت و مدعی نیافت
به رستمِ نگاهی او دلی که مبتلا نبود

به گریه یا به زاری باز کجا بگیرمش به چنگ
که موجِ سهمگین بحر حریفِ ناخدا نبود

به یاد روزگار پیش چه خنده ها کنار هم
به یاد روزگار پیش که یار بی وفا نبود

فسانه ی درازِ ما مگر, خلاصه ‌اش چنین شود
فرار ازو‌ کجا توان که جان ازو جدا نبود

فرهاد مهدوی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد