شاعر آن است که زبانش مثل چوبی محکَم است

شاعر آن است که زبانش مثل چوبی محکَم است
نه کسی که در پی دینار و پول و دِرهَم است

شاعر هرگز حق ندارد صحبت از شادی کند
وضعِ ایران همچو آن تعطیلیه شهرِ بَم است

حالِ تهران از تماشای غم مردم خراااب
هر تنفس حاویِ بیش از نَوَد درصد سم است

خنده ای غمگین به لب دارم چو لبخند ژکوند
گر چه لب میخندد اما دیده ام غرق غم است

رنگ غم دارد تمام شاعرانه های من
گرچه بهرِ وصفِ دردِ مردمانم این کم است


معراج سلیمانی اصل

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد