ای که با دوری خود خاطر نشانم کرده ای
راستی بد موقعی بی هم زبانم کرده ای
تازه فصل گل شکفتن بود بعد از سالها
عندلیبم لیکن از غم نوحه خوانم کرده ای
یک سبد سیب ار محبت دیگری آورده بود
طفلکی غافل که از دل مردگانم کرده ای
عشق در تقدیر ما حالات مطلوبی نداشت
در همان بد حالتی هم امتحانم کرده ای
دیدی از مهر تو دل در سینه ام سنگین شده
بار سنگینی به دوش ناتوانم کرده ای
منکه زار زخم های عشق تو هستم ولی
بسکه جان در بردم از غم پهلوانم کرده ای
ان ظرافتها که در طبعم تو دیدی پوچ شد
غم ،زمخت از دردهای بی امانم کرده ای
کهربایی بودم همچون سوسن صحرای سبز
چون شقایق خون به جان و ارغوانم کرده ای
فرش زیر پای تو چشمان مابود و دریغ
خوش لگد کوب قضای آسمانم کرده ای
خواستم در شام آخر سکر صهبایت شوم
بی خبر زانکه به زهرت شوکرانم کرده ای
من خداوند دلم ، دل بستگی هایم خداست
یارب اما بنده ی ویل و جنانم کرده ای
من پتو می پیچم از پرهیز بر پیکر ولی
ای غزل رسوای چشم این و آنم کرده ای
مردمان بر من ترحم میکنند نامهربان
شاهدخت شعرم و بنگر چه سانم کرده ای
جای خالی تو پررو میکند هتاک را
آوخا آماج هر تیر و کمانم کرده ای
گل فرستاده کسی چون خار در دیده نشست
او نمی داند بهاران را خزانم کرده ای
غیر تو غیری دگر ، راهی نمی یابد به دل
عشق را در بند بند استخوانم کرده ای
از قدر خانان نبودم وامق .ار عذرا شدم
تو به جادوی نگاهت جاودانم کرده ای
شب شد اما ،باز بازوی تو بالشت کسی ست
خاطرت باشد که هرشب خون به جانم کرده ای
الهام امریاس