پاییز
از شریان من
بیرون زده است
و
حرف های نگفته
چون رستهِ بیقرار پلیکان ها
به چشمانت باز گشته اند
پرسیده ای
آن درخت بلوط
آن درخت تنهایِ بلوط
که فصل ها را زنده نگه داشته
چگونه
فریادش را آسیاب کرده است؟
و
این خون سبز
ارتعاشِ حنجره ی کدام رنج است؟
پرسیده ای
آن واژه ی سرگردان
چگونه
به جای دستانت
خاک را بوسیده است؟
واین نمباران
راز نهفتهِ کدام ابر پابرهنه است؟
پرسیده ای...؟
سالار شمس