مادرم نقاش بـود
پدرم سـاز میـزد
مادرم سوز ساز پدرم را می کشید
پدرم نقش های نگاه مادرم را، چنگ میزد
گاه گاهی که سفره خالی می شد
به هوای سکه ای مادرم
سر گُذر
نقشِ دل پر خونِ
یک قاچ هندوانه را قرمز می کرد
پدرم خشم چاقو
بر شکم هندوانه را تار می زد.
ومردم چه مهربان می شدند
همه نقش های مادرم آبی بود
آسمان که اَبری شد...
ماه و نان و ساز و بوم را آب برد
باران نم نم نقشهای مادرم را شست
پدر سوز سازش را به باد داد
من ماندم و سالها....
سازی خسته
و بوم سفیدِ خیس
زمستان بود
مردم
دلشان هوای خنکی هندوانه نداشت
حالا خوب ساز میزنم
آبی را خوب می فهمم
و ماه و سُفره خالی ...
آب و نانُ
و
دلِ مردم ...
زیباطحافچی