قرار از دل گرفت و بیقراری را نصیبم کرد
شب و هذیانی و چشم انتظاری را نصیبم کرد
اگرچه خوشه خوشه یاسمن بر شانه میریزد
پر از اندوه و حسرت کوله باری را نصیبم کرد
خدا عزت دهد چشمان مست ناز داری که
شرار از شوکران پر عیاری را نصیبم کرد
به پشت پلک هایش مهره مار است می دانم
که با افسونگری هایش خماری را نصیبم کرد
خدای معبد چشمان هندوی پر از خوابش
مرادم را نداد و سهم خواری را نصیبم کرد
صبوری کردم اما صبر هم اندازه ای دارد
نشد درمان درد و زخم کاری را نصیبم کرد
تمام هستی ام را خاک راهش کرده ام اما
نمی دانی چه روز و روزگاری را نصیبم کرد
علی معصومی