دوش بود ، دوش که من
به طریقی که میگفت دلم
سمت و سویت نگاهی کردم
تو به من گفتی: هی
عاشق بی همه چیز
رو فروکش ز بَرَم
دیدگانم تر شد
چهره پر اشک به سویی رفتم
خواستم، خواستم تا که کنم در تو نگاه
یاد حرفت میزد
خیمه بر چشم ترم
دیدگانم تَر بود
من در آن حال و هوا
خواستم تا که کنم در تو نگاه
آه اما ، اشک و آه
مانع دیدن آن قامت رعنای تو بود
در دلم بوی تو بود
مانده اما از تو جدا
دل ِ بی بال و پَرم
نیمه شب بود و دلم تنگ فراق
گفتم یک سو بروم
تا که از قلب من این یاد تو یک دم برود
هرکجا کردم رو
یادت آمد به بَرَم
آه و افسوس که این
غصهی قصهی غمگین دلم
دل سنگ را بدرد
در تو اما نکند یک اثری
من کجا؟
هوس بوس و کنار تو کجا؟
درد این لحظهی پر حسرت و آه
خنده را بر لب هر عاشقی میشکند
من شکستم ای کاش
که بدانی
شاید...
که بمانی
شاید..
محمد غفاری پور