به درمانم چه میکوشی که نایی نیست در جانم
به دنبالم چه می آئی که من از خود گریزانم
نمی خوانی مگر در چشم هایم انچه هستی را
نمی بینی مگر تلواسه را در کفر و ایمانم
کویری در تب و تابم که با شن های سرگردان
دمادم لحظه های خویش را درگیر طوفانم
برو ای رفته بر عمق وجودم شوخ چشمانت
ببین ای مانده در سرخ انارت خون دستانم
تو از فصل بهاری صد گلستان پیش رو داری
من از فصل خزان بازیچه زخم زمستانم
تو همآوای دشتسان و آواهای شیرازی
من از گلنغمه های شعر غمگین خراسانم
مرا با حال بگذار تا پیش خودم باشم
چه گویم قصه خود را که میدانی و میدانم
علی معصومی