با خوشحالی تمام می ترسیدم
یک روز خوش و ساعت ها سر درگمی
این بود رفتار کد خدا با مردم ابادی
با خواهر ها عمه ها و خاله و عروس
او انبار آذوقه را به مرد جوان نشان داد.
رو به خالی شدن بود
جوان پرسید خوبه تا اخر سال چیزی نمامده.
کدخدا با اخم و درد گفت درد شکم و سینه امان نمی دهد.
می ترسم. جنگ به اینجا هم کشیده شود.
جوان با خنده گفت خواننده ها هنوز می خوانندو
می رقصند نترس.
کد خدا فرمود فکر دیگری باید کرد..
کد خدا سه شنبه به ییلاق رفت.
چیز هایی می گفت .
و سراغ جوان را می گرفت
جوان نبود.
قرصی نداشت.و شراب دختر خاله دیگر اثر نمیکرد.
کدخدا در غربت جوان .مرد.
و فرزندان کدخدا . هر یک کداخدای تازه.
می گقتند و می بریدند.
علی محسنی پارسا