دلم شبیه
حکایت،
فرود برگهای پائیز است
که قطره های خون را
روی پیشانی شکسته جهان
تفسیر می کند ،
رویا،
در آستانه کدام درگاه جهان ایستاده ای
که
رقص زلف ها ی تو در باد و لبخند تابناک ات را
چون سایه ای رمیده
در ذهن آفتاب
گم کردم
حتی
دست های ستاره بارانی ات
بر شانه های برهنه مهتاب را
در غیبت واژه صبوری آفتاب ،
سایه ی
کابوس هولناک تسلسل تاریکی شب
در پشت پلک های خواب جهان
خیمه ای بر افراشته
که این چنین تابوت رنگین سرزمین پائیز را
بر شانه های پیر و خسته جهان
بدرقه می کنیم
بخدا
هنوز
رقص دیرینه شادمانه ی تورا
بر هنه پای
شبیه رقص رود
بر بستر صخره ها
تا
سینه شفاف و
برجسته آبی پر شور دریا
از یاد نه برده ام
حیف است
باز آی و
چهره بگشا وگیسو بیفشان
با عطر بوسه هایت
بر گونه
واژه گان پریان مغموم
تا
در بلوغ سپیده دم
آفتاب و طراوت نسیم دریا
با
شکفتن
رنگین کمانی شگفت
بر پیشانی خسته و گره خورده پیر جهان
از هزار کابوس تاریکی
کفن دریده
بگذریم و
گلوی ارغوانی
عشق را
ببوسیم
بیژن شیخ زاده