حکایت تب و تاب و نبرد بود و نبود
نشسته بین سپاه عذابهای کبود
کسی که پای بهارش به گل شدن نرسید
خزان سراسر او را گرفت خیلی زود
چقدر فاصله ها را دروغ بشمارد
برای او که غمش را به دست خنده زدود
به روی دفتر روحش چکانده حسرت را
چرا به حرمت این عشق مصرعی نسرود
که عشق نسخهی درد است و مرهم اندوه
دلیل روشنی چشمهای ابرآلود
نگاه خانه به در مانده است و صد افسوس
مسیر او شده با اشکهای غم مسدود
کلاغ قصهی ما سالهاست گم شده است
نه حرف تازه ندارد یکی که بود و نبود
طاهره ابراهیم زاده