رود آبــی بــود و ســنگهای بــزرگ
در کنار آن درختانی سترگ
مــوش ریــزی روی ســنگها میدویـد
شاد و خندان چند گامی می پرید
ناگهان دم لای سنگی گیــر کــرد
ساعتی او را به خود درگیر کرد
میکشـید خـود را چـو تیری از کمان
تا به یکباره درآمد زآن میان
آن چه کرد تا خود رهاند از بلا
خود شدش دردی که گویم ماجرا
لای سنگ بود آن دم باریک و تیز
گریه میکرد آن طرف آن موش ریز
تا که شد آرام و فکـرش کار کـرد
اَهرمی آورد و دُم آزاد کرد
دم گرفــت دندان و بــا زاری و درد
درد آن بر پینه دوزان باز کرد
گفــت خیاطی، عزیــزِ جانــور
چشم خود وا کن بِروی دور و بر
مــن بــدوزم ایــن دمت را بر بدن
تا که گَردی شاد و چرخی در دمن
مشکلی دارم که که از کمبود نیست
نخ به همرنگی تو موجود نیست
حـال گویم من که نخریسـی کجاسـت
هر نخی خواهی زِ هر رنگی کجاست
بگـذر از دشـتی کـه میباشـد به پیش
تا که یابی نخ برای کار خویش
رفـت آخـر تـا بدیـد ریسـنده را
چرخ نخریسی و کوه پنبه را
در جواب خواهشش گفت این سخن
پشم حیوان خواهد این کار کهن
خیز و کن پشـمی محیا بهر مـن
تا از آن سازم نخی همرنگ تن
رفـت بــه صحـرا تا شبانی را بدیـد
قصه ی بی آبی صحرا شنید
سوی کوهی شد روان بهر دعا
تا که حاجت را بگیرد از خدا
از قضا بـارانِ رحمت سـر گرفـت
سبزی سبزه، دمن را بر گرفت
گوسِفندان تا که خوردند آن علف
شد محیا پشم و چوپان را شعف
پشم به دست آمد و مشکل چاره گشت
نخ ز پشم ، ریسیده و آماده گشت
نــخ گرفـت و از پــی خیـاط رفـت
فکر آن روز بدش از یاد رفت
کُن حَواست جمع و عقلت را به کار
تا معلم باشَدَت این روزگار
کاظم بیدگلی گازار