ندا آمـد شــبی از اسـتخوانم
بگفت حرفی رساتر از زبانم
بگفت ای صاحب این جسم و پیکر
شنو این نکته ها را از دهانم
ببین ایام بعد کودکی را
به خاطر آور آن سرو جوانم
ببیـن بـا قـد و بالایم چـه کردی
چه آوردی به افکار و روانم
گهی خود را چو رستم جای دادی
نکردی تو مراعات توانم
بدادی بار سنگینی به دوشم
گمانت چارپایی چون خرانم
جــوان بــودی و دوران جهالــت
کنــون دانــی چــه ایامـی گرانـم
قرارم را هدر دادی، از این پس
مدارا کن ز فریاد و فغانم
کاظم بیدگلی گازار