سحر که پر زد پروانه سوی گلزارم
من از غمش به تب هجر مانده بیمارم
شبی که رفت نماندم جز از خیال وصال
کنون که به یاد رخش شمع سوگوارم
ز شوق دیدن رویش چو اشک می ریزم
وجود خویش در این سوز و ساز می کارم
اگر چه صبح دمیده هنوز در شب غم
به یاد بال و پرش شعله ور و بیدارم
نسیم صبح نیارد خبر از حال و هوایش
من از فراق در این کنج خانه زارم
بسوزم و بگدازم در این امید عبث
که باز آید و ببیند چگونه می بارم
چون شمع تا به سحر صبر کردم و او رفت
کنون... به مرگ خود از سوختن سزاوارم
امیر مستقیمی