خاموشـی را می‌شـکافم،

خاموشـی را می‌شـکافم،
قلبِ شـکسـتۀ دیوارها را می‌شـمردم:
هر ترک قصۀ سـرگردانی اسـت
که بر شـانه‌های خیسِ مه
سُـر می‌خورد.

صدایم کن، تنها
فریادی که از ژرفنای چاهِ نفس می‌جهد
مثلِ برگ زرد خشـکید‌ه‌ای
که کویر را به یاد می‌آورد
و زمین را فراموش.


ما
طایران بی‌آوازِ این آسـمانیم:
بال می‌زنیم
تا زندان را باور نکنیم،
اما پرواز
خاطره‌ای اسـت که از پنجره‌ها
دزدیده می‌شـود...

غم، همسـایۀ سـایه‌هاسـت:
همیشـه تنها می‌روید،
مثل علف خودروی بیابان
که ماه را می‌مکد
و رگ‌هایش را از خورشـید پُر می‌کند.


وحید امنیت‌پرست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد