روزی میآید که آتش، خاکسـتری اسـت بیخاطره.
جاری نمیشـود خون از رگهای خیال؛
سـکوتِ بیپایانِ عشـق، سـنگینی میکند بر نفسها.
و زندگی، قصهای اسـت بیروایت
پارهای از شـب که صبحی در پسِ پلکِ آن نیسـت.
آنچه میماند، فریادی اسـت بیصدا در گلوگاهِ زمان.
تراژدی، پوسـت میاندازد بر اسـتخوانهای تو
و تو میپذیری که زیسـتن، شـکسـتنِ قفسـی اسـت بیپرنده.
حتی عادت
انگار زنجیری اسـت که زنگارِ آن را به جان میخری.
نه برای کسـی، نه برای چیزی…
فقط سـایۀ مردنی که بر دیوار میلغزد
و تو بیآنکه فریادش کنی،
اندیشـهات را میبافی به تارِ نخِ سـقوط
تنها معنایی که از آسـمانِ خالی به دامت میافتد:
مردن، شـاید آخرین واژهای اسـت که میتوان سـرود.
وحید امنیتپرست
نمیدانم آینهها راسـت میگویند،
یا این سـایۀ بیپایانِ پشـتِ شـیشـه
خُردهخُرده مرا میدزدد از خویش…
خوبی؟
چه کسـی ترازویش را بر شـانههای من گذاشـت؟
من فقط سـنگهایی را میشـناسـم
که ماههاسـت در گلویم غوغا میکنند؛
و آوازی که پیش از طلوع
در حلقِ زمین میمیرد.
رنج…
از نانِ شـبانه بیشـتر در سـفره دارم.
باد که میآید،
پنجرهها به یادِ من میشـکند؛
و من
پارهای از فریادی هسـتم
که هیچگاه از خوابِ دیوارها فرود نیامد.
شـاید گناهِ من
این اسـت که سـتارگان را میشـمرم،
بیآنکه باور کنم آسـمان جوابی دارد.
شـاید گناهِ من
این اسـت که باران را به چشـمهای خالیام دعوت میکنم،
و دریا را به بیابانی که سـهمش جرعهای اسـت…
اما میدانم:
قلبم بیش از ضربان زمان میتپد؛
و شـبهایی که بر دوش میکشـم
از عمرِ زمین
سـنگینتر اسـت.
وحید امنیتپرست
ما اینجاییم؛
پاهایمان در گِلِ زمان فرو رفته،
و لبخندهایمان را
بر تیغِ بادها آویختهایم.
سـختیها، همسـایهٔ همیشـگیِ پنجرههایمان،
اما ما شـبنمِ شـورش را به چشـمهای خورشـید هدیه دادهایم.
زندگی را
چون نقشـی بر آبِ آینه کشـیدهایم،
چنان روشـن، چنان بیپروا،
که مرگ،
از هیبتِ شـکوهِ این رقص،
دلواپسِ برداشـتنِ گامهامان شـد.
وحید امنیتپرست
همین که نفس میکِشـی، کافیسـت؛
همین که باد را به نام میخوانی،
همین که سـنگِ خاموشِ زمین را
بر دوش میکِشـی و در تاریکیِ شـب
قدم میزنی…
کافیسـت.
نیازی به شـکوه نیست؛
همین که پا بر زمینی،
همین که میروی آرام،
بیهیاهوی بهار،
بهسـادگیِ قطرههای باران…
کافیسـت انسـان باشـی،
نه افسـانه.
سـتارهها از آسـمان پایین نیامدهاند
چون سـاده زیسـتیم و کوچک.
همین که آینهای باشـی
روشـن از نَفَسِ زمین،
همین که زمزمۀ خاک را
در سـینه جاری کنی…
کافیسـت.
بزرگی، برگِ خزانی اسـت
که پیش از وقت میگریزد؛
همین که سـبز باشـی،
همین که ریشـه در باد بگیری،
کافیسـت.
وحید امنیتپرست
عشـق،
ضربانِ قفس را میشـکند
و سـاعتی که قطرۀ خونِ ثانیهها را
به رگهای سـنگفرشِ کوچه تزریق میکرد،
اکنون در حلق تو
آوازی قدیمی را زمزمه میکند:
«سـتارهای که از جیبِ شـب دزدیدهام
همان اسـت که پلکهایت را روشـن میکند...»
میل،
پَرِ فراموشـیِ پرندگانی اسـت
که نقشِ پنجره بر پیکرِ آینه حک شده.
قلبم، قطبنمایی که شـمالش را گم کرده
هنوز به سـمتِ سـه حرفِ بیصدا میلرزد:
«تَـنِ تو...»،
و دریا هر موجش را با دندانِ صدف میشـکافد
تا نامت را از زبانِ ماسـهها بدزدد.
تو را تکرار میکنم:
مثل بوی نان در تنورِ خاطراتِ کودکی،
مثل سـوراخِ سـوزن که نخِ ماه را میرباید
و به جامۀ زخمیِ شـب میدوزد.
من
آوازی که در گلو شـکسـت
هنوز با دهانی پر از خاکسـتر
ریشـههای تو را آبیاری میکنم...
عشـق،
خوابِ درختیسـت که برگهایش را به آتش سـپرد
تا رگهایش از گُذرِ زمان پر شـود.
و من،
همان دودیام که هر صبح
بر چهرۀ آینه نقش میبندد
و تصویرت را با خود میبرد
به جایی که افق آغاز میشـود:
پشـتِ پلکهای بسـتهات.
وحید امنیتپرست