میگویند شـاخههای هیچ درختی به سـپهرِ روشـنِ بهشـت نمیرسـد،
مگر آنکه ریشـههایش تا ژرفای دوزخ فرود آیند…
این درختِ بیقرارِ من
که از خاکِ تباهِ زمانه سـر میکشـد
شـاخههایش را چون مشـعلی به آسـمان میدزدد،
و ریشـهها، زخمخورده از شـعلههای سـردِ جهنم،
خونِ زمین را میمکند.
چه تلخ اسـت این سـفر:
هر برگش واژهای اسـت از دردِ رویش،
هر شـاخه، عصیانی اسـت بر مرزِ ناممکن.
بهشـت، آن بالا، تنها سـایهای اسـت از خیالِ ریشـهها
که در تاریکی، آوازِ نور میسـرایند…
آری،
تنها درختانی که از آتشِ گور سـر برآوردهاند
میوههای سـتاره را به دامانِ خاک میریزند.
و جهنم
این زخمِ همیشـهسـبزِ زمین
تنها بهایی اسـت برای پروازِ بیبالها؟
شـاید بهشـت،
همان جهنمِ ریشـههاسـت
که در سـکوتِ خاک،
قد میکشـد.
وحید امنیتپرست
در کوچههای خیسِ تنهایی، مردی میخواند
آوازِ چهار فصلِ عطری را که از زنی تنیده بود:
دو چشـم، دو کودک، دو سـتارۀ بیپناه…
او آسـمانش را به جامِ دو دسـتِ او بسـته بود،
و هر نفس، تکهتکه هسـتیاش را
به نانی تبدیل میکرد که گرم میشـد از نفسهای زن.
چهار سـال، چهار قرنِ بیپایان
خشـتخشـتِ وجودش را بر جریرۀ عشـق چید،
ولی زن،
مانند برگی که از درختِ خاطره میگریزد،
سـایهاش را از دیوارهای قلبش برداشـت
و رفت…
حالا اینجاسـت:
جسـمی که باد از میانش میگذرد،
قلبی که زمان در آن جاری نمیشـود.
تنها ردّی از یک نگاه بر خاکِ نفسها مانده
و روح،
پارچهپارچه شـد و در باد گم شـد،
آنگاه که پنجرۀ انتظار بسـته شـد.
مرد هنوز ایسـتاده اسـت
نه زنده، نه مرده:
پیکری که ماه از فرازِ ویرانهاش میگذرد
و خاطره، چون شـبنمی بر برگهای خشـک، میسوزد…
وحید امنیتپرست
در آیینۀ نگاهت، چشـمان خویش را میجویم.
پرندهای که از آسـمانِ مردمکهایت میگذرد،
بال میشـکند و در سـایۀ سـکوت تو آواز میخواند.
هر برخورد نگاه، دری اسـت به هزاران جهانِ ناسـاخته:
من و تو، و فاصلهای که چون رودی از نور میرقصد،
خود را در آینههای بیکرانِ بودن گم میکند.
چه کیمیایی اسـت این؟
که خاکِ دیدگانم را به سـتاره میدوزد،
و هر بار که به تو مینگرم،
خویش را در آتشِ آبهای نگاهت میشـویم…
شـاید اینجا، در مرزِ ناپیدای «من» و «تو»،
چشـمها فقط بهانهاند،
پروازی از خاطره تا ابدیت،
که در هر پرواز، بالهایش را به باد میسـپارد.
و من،
بیآنکه بدانم کدام سـو خواهد رفت،
در هر نشـانی از تو، ردِّپایی از خویش مییابم:
آیینهای که از شـکسـتن نمیهراسـد،
چون هر تکهاش هنوز پرتوی از تو را در خود میکشـد…
وحید امنیتپرست
روزی میآید که آتش، خاکسـتری اسـت بیخاطره.
جاری نمیشـود خون از رگهای خیال؛
سـکوتِ بیپایانِ عشـق، سـنگینی میکند بر نفسها.
و زندگی، قصهای اسـت بیروایت
پارهای از شـب که صبحی در پسِ پلکِ آن نیسـت.
آنچه میماند، فریادی اسـت بیصدا در گلوگاهِ زمان.
تراژدی، پوسـت میاندازد بر اسـتخوانهای تو
و تو میپذیری که زیسـتن، شـکسـتنِ قفسـی اسـت بیپرنده.
حتی عادت
انگار زنجیری اسـت که زنگارِ آن را به جان میخری.
نه برای کسـی، نه برای چیزی…
فقط سـایۀ مردنی که بر دیوار میلغزد
و تو بیآنکه فریادش کنی،
اندیشـهات را میبافی به تارِ نخِ سـقوط
تنها معنایی که از آسـمانِ خالی به دامت میافتد:
مردن، شـاید آخرین واژهای اسـت که میتوان سـرود.
وحید امنیتپرست
نمیدانم آینهها راسـت میگویند،
یا این سـایۀ بیپایانِ پشـتِ شـیشـه
خُردهخُرده مرا میدزدد از خویش…
خوبی؟
چه کسـی ترازویش را بر شـانههای من گذاشـت؟
من فقط سـنگهایی را میشـناسـم
که ماههاسـت در گلویم غوغا میکنند؛
و آوازی که پیش از طلوع
در حلقِ زمین میمیرد.
رنج…
از نانِ شـبانه بیشـتر در سـفره دارم.
باد که میآید،
پنجرهها به یادِ من میشـکند؛
و من
پارهای از فریادی هسـتم
که هیچگاه از خوابِ دیوارها فرود نیامد.
شـاید گناهِ من
این اسـت که سـتارگان را میشـمرم،
بیآنکه باور کنم آسـمان جوابی دارد.
شـاید گناهِ من
این اسـت که باران را به چشـمهای خالیام دعوت میکنم،
و دریا را به بیابانی که سـهمش جرعهای اسـت…
اما میدانم:
قلبم بیش از ضربان زمان میتپد؛
و شـبهایی که بر دوش میکشـم
از عمرِ زمین
سـنگینتر اسـت.
وحید امنیتپرست