ما اینجاییم؛

ما اینجاییم؛
پاهایمان در گِلِ زمان فرو رفته،
و لبخندهایمان را
بر تیغِ بادها آویخته‌ایم.
سـختی‌ها، همسـایهٔ همیشـگیِ پنجره‌هایمان،
اما ما شـبنمِ شـورش را به چشـم‌های خورشـید هدیه داده‌ایم.

زندگی را
چون نقشـی بر آبِ آینه کشـیده‌ایم،
چنان روشـن، چنان بی‌پروا،
که مرگ،
از هیبتِ شـکوهِ این رقص،
دلواپسِ برداشـتنِ گام‌هامان شـد.


وحید امنیت‌پرست

همین که نفس می‌کِشـی، کافی‌سـت؛

همین که نفس می‌کِشـی، کافی‌سـت؛
همین که باد را به نام می‌خوانی،
همین که سـنگِ خاموشِ زمین را
بر دوش می‌کِشـی و در تاریکیِ شـب
قدم می‌زنی…
کافی‌سـت.

نیازی به شـکوه نیست؛
همین که پا بر زمینی،
همین که می‌روی آرام،
بی‌هیاهوی بهار،
به‌سـادگیِ قطره‌های باران…
کافی‌سـت انسـان باشـی،
نه افسـانه.

سـتاره‌ها از آسـمان پایین نیامده‌اند
چون سـاده زیسـتیم و کوچک.
همین که آینه‌ای باشـی
روشـن از نَفَسِ زمین،
همین که زمزمۀ خاک را
در سـینه جاری کنی…
کافی‌سـت.

بزرگی، برگِ خزانی اسـت
که پیش از وقت می‌گریزد؛
همین که سـبز باشـی،
همین که ریشـه در باد بگیری،
کافی‌سـت.

وحید امنیت‌پرست

عشـق،

عشـق،
ضربانِ قفس را می‌شـکند
و سـاعتی که قطرۀ خونِ ثانیه‌ها را
به رگ‌های سـنگ‌فرشِ کوچه تزریق می‌کرد،
اکنون در حلق تو
آوازی قدیمی را زمزمه می‌کند:
«سـتاره‌ای که از جیبِ شـب دزدیده‌ام
همان اسـت که پلک‌هایت را روشـن می‌کند...»

میل،
پَرِ فراموشـیِ پرندگانی اسـت
که نقشِ پنجره بر پیکرِ آینه حک شده.
قلبم، قطب‌نمایی که شـمالش را گم کرده
هنوز به سـمتِ سـه حرفِ بی‌صدا می‌لرزد:
«تَـنِ تو...»،
و دریا هر موجش را با دندانِ صدف می‌شـکافد
تا نامت را از زبانِ ماسـه‌ها بدزدد.

تو را تکرار می‌کنم:
مثل بوی نان در تنورِ خاطراتِ کودکی،
مثل سـوراخِ سـوزن که نخِ ماه را می‌رباید
و به جامۀ زخمیِ شـب می‌دوزد.
من
آوازی که در گلو شـکسـت
هنوز با دهانی پر از خاکسـتر
ریشـه‌های تو را آبیاری می‌کنم...

عشـق،
خوابِ درختی‌سـت که برگ‌هایش را به آتش سـپرد
تا رگ‌هایش از گُذرِ زمان پر شـود.
و من،
همان دودی‌ام که هر صبح
بر چهرۀ آینه نقش می‌بندد
و تصویرت را با خود می‌برد
به جایی که افق آغاز می‌شـود:
پشـتِ پلک‌های بسـته‌ات.


وحید امنیت‌پرست

خاموشـی را می‌شـکافم،

خاموشـی را می‌شـکافم،
قلبِ شـکسـتۀ دیوارها را می‌شـمردم:
هر ترک قصۀ سـرگردانی اسـت
که بر شـانه‌های خیسِ مه
سُـر می‌خورد.

صدایم کن، تنها
فریادی که از ژرفنای چاهِ نفس می‌جهد
مثلِ برگ زرد خشـکید‌ه‌ای
که کویر را به یاد می‌آورد
و زمین را فراموش.


ما
طایران بی‌آوازِ این آسـمانیم:
بال می‌زنیم
تا زندان را باور نکنیم،
اما پرواز
خاطره‌ای اسـت که از پنجره‌ها
دزدیده می‌شـود...

غم، همسـایۀ سـایه‌هاسـت:
همیشـه تنها می‌روید،
مثل علف خودروی بیابان
که ماه را می‌مکد
و رگ‌هایش را از خورشـید پُر می‌کند.


وحید امنیت‌پرست