نسیم سحرگه، یادِ گذشته میآورد،
به یادِ جوانی، غصه در دل میکارد.
گلِ رویِ گلشن، پژمرده و افسرده شد،
زمانه، به هر کس، ظلم و ستم میبارد.
چو آبِ روان، عمرِ ما میگذرد بیرحم،
به هر جا که بنگرم، غم و ماتم میبارد.
دلم میرود از این گذرِ بیامانِ روزگار،
که هر لحظه از عمرم، به تاریکی میگراید.
به یادِ رفیقان، اشک در دیده میریزم،
که در خاک سرد، خوابِ ابدیت میکارد.
بمان ای دلِ من، تا به هنگامِ وداع،
ببینم که تقدیر، چه در پیش مینارد
مبین فرهادی