ابر بی بار و باد بی سایه
قصه ای از سقوط را گفته
سایه ای در سکوت شب جا ماند
روشنی در غروب وا مانده
دشت خشک است و آسمان بی ابر
بذر باران به باد باید داد
در تن خاک تشنه با امید
ریشه ای از حیات باید داد
آب را در عطش شناور کن
ماه را در غبار پیدا کن
نور را از شکاف سنگ بگیر
راز خورشید را هویدا کن
باد، رازی به گوش شب میگفت:
"روز، از پشت کوه خواهد خاست"
گرچه تاریکی از تو لبریز است
نور، از تیغ شب نخواهد باخت
سفره ای از نسیم پهن کنیم
در دل این کویرِ بیفردا
شعلهای از امید روشن کن
در شبِ سرد و خستهی رویا
مهشید رزمخواه