نشست بغض هوس در نگاه سرد
ریخت بذر گناهی، به چشم مرد
گرما گرفته، یـخ به حوض شب
در بهمن سکوت، در انتهای بَرد
دردی فزون گرفته بر دیوار
بر سنگِ عادتات، تا حیا نکرد
در خاکِ بی شمار گام های دور
حس می کنم چکاوک نبرد
گاهی گناه، از روزن دو چشم
ردّ، از قرمزِ آشنای درد
گاهی عبور، از غربتی غریب
تا عزم تو، که سخت بود و مَرد
وحیدى شیرازى