دیگر توان شعر گفتنم راهم مجال نیست
از دوری تو هم چنان فکر و خیال نیست
دیگر غمی فتاده بجانم که همیشگیست
برعکس نور شده ام در آینه مثال نیست
افتاده ام از آسمان هم بزیر قوس و قدح
همسایه عشق گشته ام از او مقال نیست
شهری پر از کرشمه و در گیر زخم خویشتن
دارویی از عطار گرفته ام ولی مجال نیست
آسوده گشته ای و بکیش خود زندگی بکن
ما را زدیدن چشمان تو شبی سوال نیست
سودای تو کرده بودم و در روشنای بهشت
در گیر آدم و حوا بودم و روی هلال نیست
آموخته بودی و بیایی که توهم زجرم دهی
خوددرسیاستی بوده ای که اعتدال نیست
دل را به عشق تو آزموده بودند و بی خیال
افتاده بودیم به عشق توولی اتصال نیست
ایکاش که ندیده بودمت که عمرم تباه شد
تودر آغوش دیگران وجعفریرا وصال نیست
علی جعفری