در دل شبهای تاریک،
چشمانم چون باران،
اشکهایم میچکد بر زمین،
هر قطرهاش داستانی از غم و شادی،
چون سیلابی که در دل کوهها میجوشد
و سرانجام به دریا میرسد.
گریه، زبانی خاموش است،
که فریادهای درون را میسوزاند.
چون آتش در دل جنگل،
که در سکوتی مرگبار،
سایهها را به رقص درمیآورد.
آیا این پارادوکس زندگی نیست؟
که در گریه، لبخند نهفته است؟
چشمانم مانند دو دریاچهی آرام،
گاهی طوفانی میشوند و گاهی ساکن.
هر اشکی چون مرواریدی گرانبها،
که در دل صدفی از یادها پنهان است.
«آب در کوزه و ما تشنه لب»،
اما من، تشنهی درک این دردهای عمیق.
گریه، نغمهای از عشق و نفرت،
چون دو رودخانه که در هم میپیچند.
گاهی شاداب و پرجوش،
و گاهی آرام و غمگین.
آیا میتوان در این تضادها،
سکوتی یافت که صدا ندارد؟
چون نسیمی که بر چهرهی گل میوزد،
گریه، لطافت را به دل میآورد.
و گاهی چون طوفانی سهمگین،
خود را بر سر آسمان خالی میکند.
«هر که بامش بیش، برفش بیشتر»،
اما آیا این برف سرد، دل را گرم میکند؟
در دنیایی که رنگها در هم میآمیزند،
گریه، رنگی از حقیقت است.
چون رنگینکمانی پس از باران،
که زیبایی را در دل غم میپوشاند.
آیا میتوان با اشکهایم،
سفر به سوی روشنی را آغاز کرد؟
چشمانم گواهی بر قصههای ناگفتهاند،
هر قطرهاش مرثیهای برای روزهای رفته.
گریه، نشانهای از انسانیت ماست،
چون گلی که در دل سنگها میشکفد.
«پشت هر ابر، آفتابی نهفته است»،
اما آیا من میتوانم آن را ببینم؟
در این سفر بیپایان زندگی،
گریه و خنده چون دو دوستند.
یکی در آغوش دیگری پنهان است،
و هر کدام به دیگری معنا میدهد.
پس بیا تا با اشکهایمان رقص کنیم،
و در این رقص پرشور، حقیقت را بیابیم.
گریه، آوای خاموش دل است،
که در هر لحظهی زندگی طنینانداز است.
چون شعلهای که در باد میرقصد،
و یادآور میشود که ما زندهایم.
آری، گریه و خنده دو روی یک سکهاند،
و هر کدام راهی به سوی دیگری دارند...
امیرمحمد اکبرزاده