خوش می روی بساحل ای ناخدا خدا را

خوش می روی بساحل ای ناخدا خدا را
دریای خون شد این دل دریاب درد ما را
باد غرور خفته باران اشک بارد
پرسیده بودی از ما وضعیت هوا را
هرآنچه خار آید روزی بکار آید
ای خار رفته در دل اینک تو هم بکار آ
در ظلمت شب هجر بی روی دوست ما نیز
در حسرت هلالی ماندیم روزه دارا
گفتی که حجتی آر گر شمع جمع مایی
حجت چه حاجت ای دوست با نور آشکارا
گفتی که چون بیاید احوال از او بپرسیم
نارفته کی بداند احوال رفته ها را
احوال اهل دل را کی اهل گل بداند
از بی صفا چه پرسی احوال با صفا را
با دوستان جانی چون دوستی ندانی
با دشمنان جانی چون می کنی مدارا
آمد بهار و بی یار حرمت همی سراید

بی گل بهار ناید چون نوگل بهار آ

محمد جهادی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد