جانا پشیمان گشته ای، اما کمی دیر است
آری دلم از تو و این عشقت بسی سیر است
داری به خاطر عقل و دینم را شبی دادی به باد
دیگر سراغم را نگیر که عشقت از سرم افتاد
تب کن برای آنکه تب دارد برای یار مجنونش
مرهم نهد نه که نمک پاشد بر دل خونش
دیر آمدی، هوای عاشقی ندارد شاعر خسته ت
او سالهاست دل زین عالم خاکی بر بسته ست
شعله ملکی