باران تو اگر باشی و دلتنگ شوی
در فصل خزان دوباره پر رنگ شوی
از من چو گذر کرده و بر ما برسی
چون کودکیت گشته و یک رنگ شوی
جاری تو اگر باشی و چون آب روی
چون نرمی گهواره شوی خواب روی
گر شعر بخوانی و در او خانه کنی
چون کوزه شرابی بشوی ناب روی
ساقی تو اگر دیده و پیمانه دهی
عالم به کف آری و به میخانه دهی
از باده ی مستی دو سه ساغر بزنی
شمعی شده دل را تو به پروانه دهی
اندیشه ز هر واژه اگر دریابی
دانی که همان قطره ی در دریایی
از وهم زمان فهم ، کمی گر خواهی
تو زنده در این لحظه نه در فردایی
محمدرضا بیابانی