ما را ز شب بپرس..
ما، بنشسته به قمار آرزوهایمان،
در توالیِ نبردنها،
شب را ماندهایم..
ما را ز شب بپرس...
شب، رازدارِ دکلمهای بود
آغشته به خندههایت..
غریبهای آشنا،
در فلان دیروقتِ تنفس،
میخزید.. شب را میبافت.. شب را میجست
او را خواندم،
من را میشناخت
شبزی، سرمازده، بیایمان
او را خواندم... در توالی نبودنها..
غریبهای آشنا،
رازی دکلمه میکرد... رازی در سکوت
آغشته به خندههایت
شعر تو بود.. او را خواندم
ما،
در شبوار خواستن تو،
غریبهای شدیم،
آشنایِ شبهایِ تنهایی
غریبهای آشنا..
ما را
ز شب
بپرس.
علی فیروزی
کاش
من
بازیگری
بودم
و نقشم
بوسه ای ،
بی محابا
بوسه
را
روی
لبت
می کاشتم!
شوکا صبور
بیدارم نکنید
در من گهوارهایست
که آبستن خوابهای پریشان است
افسانه_عابد