گناه کردم
عاشق شدم
و به این جرم
مرا خواهند آویخت
پروایی نیست، پروانه ی من
بگذار سربه هوا شوم
چون درد عاشقی به جهان هیچ درد نیست
تا درد عاشقی نچشد مرد ، مرد نیست
آغاز عشق یک نظرش با حلاوتست
انجام عشق جز غم و جز آه ، سرد نیست
عشق آتشی ست در دل و آبی ست در دو چشم
با هر که عشق جفت ست زین هر دو فرد نیست
شهدیست با شرنگ و نشاطیست با تعب
داروی دردناکست آنرا که درد نیست
آنکس که عشق بازد و جهان بازد و جهان
بنمای عاشقی که رخ از عشق زرد نیست
سنایی غزنوی
تو را در کوهستان به خاطر می آورم
به هنگام در به دریِ باد
وقتی پلی را از جا می کند
در اتاقی کوچک ، به اندازه ی کف دست
و پرچمی که پاییز را دشوار کرده است
تو را به هنگام باریدن باران
حلزونی که بیهوده برگی را مرطوب می کند
تو را در مه
وقتی که به رود نزدیک می شود
چون پیغامی خونین به خاطر می آورم
و سنگها
سعی می کنند خونت را پنهان کنند
غلامرضا بروسان
دلتنگی
نمی آید تا آبادت کند
می آید تا ویران تر کند
نمی آید تا آتش عشقت را خاموش کند
می آید تا آتشت را شعله ور تر کند
نمی آید تا آزادت کند
می آید تا محبوس تر کند
دلتنگی
رویایی شیرین نیست
کابوسی ست بی پایان
بغضی ست بی انتها
دستی ست که
می فشارد گلوی خاطرارت را
گاهی دلتنگی
شعری میشود گریان
گاهی بغضی می شود
گاهی آهی می شود
گاهی چوبه ی دارت می شود
گاهی اشکی می شود سوزان
گاهی عطش می شود و سراب
و گاهی می شود دست های لرزان
نیازی هم نیست تا
نباشی و جایت را
دلتنگی پر کند ، نه اینطور نیست
نازنینم
دلتنگی هر چه میخواهد بگذار باشد
مهم اینست که
دلتنگی چیزی نیست جز خود عشق
آری دلتنگی
نام دیگر عشق است
وحید خانمحمدی