وطنم قلبِ من است
نشکنی قلبِ مرا هموطنم
من و تو با هم، حاضر باشیم
رهِ صدساله به یک شب برویم ...
تا من و تو پشت ایران هستیم
دستِ بدخواه به جایی نرسد
عزم را جزم کنیم
چرخِ تولید
به دست من و تو میچرخد
زینب زرمسلک
ویرانه نه آن است که جمشید بنا کرد
ویرانه نه آن است که فرهاد فرو ریخت
ویران دلِ من, که با هر نفسِ تو
هر بار بنا شد و دگر باره فرو ریخت
...
نقش کردم رخ زیبای تو بر خانه ی دل
خانه ویران شد و آن نقش به دیوارش ماند...
زینب زرمسلک
دوباره خواهم خواند
دوباره خواهم ساخت
همان بهار و سرودِ قناری و عشقش
و بوسه باران خواهم کرد
لبانِ سرخش را
و باز می بخشم
من این تنِ خسته
به موجِ چشمانش
نگاهِ جذابش
و دستانی که ارمغان بخشید من را تکیه گاهی اَمن
و باز می بویم
عطرِ اندامش
بهارِ من
سبز باش
سبز و جاویدان
و برگ های درخشانت به خاک ها مسپار
من آن اسیرِ شکسته
مرا به خود نگذار
زینب زرمسلک
شعر هایم را که در شوقِ دیدارت سرودم
دوست دارم
در شبی مهتابی و آرام
با نوایی گرم
با همان آهی که در هجرانِ تو، آشیانم را سوخت
آن زمان که دستِ تو در میانِ گیسوانم خوب رقصان می شود
در دو گوشِ تو،
عاشقانه
نجوا کنم
تا سحر
تا صبح ...
زینب زرمسلک