همه ی حُسنِ جهان را تو به یکجا داری

همه ی حُسنِ جهان را تو به یکجا داری
خود بگو در غزل و قافیه همتا داری ؟

دین و دنیای مرا برد نگاهت ، انگار
شور و حال و نفس و عشق اهورا داری

روز و شب در پی چشمان تو مبهوت ولی
وعده ی وصل مرا در شب یلدا داری

خیره بر ماه رُخَت دارم و هر شب هیهات
غزلی تازه به لب بر منِ شیدا داری

چرخه ی عشق تو هر لحظه در آرامش محض
کنج هر ساحل بی دغدغه امضا داری

برده ایمان ز کفم ماه نگاهت گل من
گفته بودند که تو شوکت بودا داری

محمد عسگری

در فصل رسیدن شده ام میوه ی نارس

در فصل رسیدن شده ام میوه ی نارس
دل پر شده از خاطره هایی همه اش گس

امید که پر زد ز دل خسته ام امروز
محبوب نگردد دگر این قافیه زین پس

دل مرده و رنجور سپردم غم خود را
بر سینه ی نامحرم و بر هر کس و ناکس

عشق تو پر از حادثه ی تلخ زمستان
من شاخه ی بی تجربه ی کوچک نورس

یک سال گذشت از غم سر گشتگی اما
آخر بسر آید غم هجران و همین بس

محمد_عسگری

تا که انگشتان تو لغزید در خاک تنم

تا که انگشتان تو لغزید در خاک تنم
گر گرفت از آتش دستان تو پیراهنم

لحظه ی پرواز شد در کنج آغوش خیال
آن زمانی که دو دستت حلقه شد بر گردنم

خط لبخندت که نقش انداخت بر سیمای تو
حسِ خوبی داشت بر لبهای تو لغزیدنم

پیله ام را تنگ تر کن با دو دستت زانکه من
در حریم امن تو در حال شاعر گشتنم

در تب عشقت اگر آتش بگیرم چاره چیست ؟
چاره در محراب آغوشت غزل رویاندنم !

محمد_عسگری