چراغ شب بکُشم تا به روز بنشینم

چراغ شب بکُشم تا به روز بنشینم
مگر که ساده نگیری نگاه سنگینم

تبسم تو به خورشید بی‌شباهت نیست
به خنده لب بگشا ای نگار شیرینم!

شـرار مردمک دیـدگانت ای مـه‌رو!
ز سرفکنده هوس‌های‌خواب نوشینم

منی که چلّه‌نشین شب زمستانم
کجا به سایه‌ی این آفتاب بنشینم؟

همین‌که نام مرا بر لبانت آوردی
پرستش نفست شد مرام و آیینم

زلال‌ِروح تورا هرکـه دید, باخودگفت
که واجب‌است ز پیمانه جرعه‌برچینم

بپرس از نفس صبح‌دم چنین (مهدی)
منی که باده‌پرستم, چگونه بی‌دینم؟!


محمد مهدی کریمی سلیمی

ای دلفریبِ خسته, بیا غم به در کنیم

ای دلفریبِ خسته, بیا غم به در کنیم
جـامـی بیـاوریم و لـب از بـاده تر کنیم

بنشین کنار دست من ای عشق بی‌بدیل
یک بوسه تا دیار محبت سفر کنیم

تهمت‌زدند سُستیِ‌مستان همیشگی‌است
بهتر که از خرافه‌پرستان حذر کنیم

خیری نخوانده چشم من از خواب نیمروز
امـشب بـیا سـفر بـه مقـامات شر کنیم

دل‌مردگان به دیدن ما رو تُرُش کنند
بـا زنـدگانِ تـازه‌نـفس شب‌سحر کنیم

از هرچه غیر خوبی‌ومستی است, غافلیم
(مهدی) عنایتی که سخن مختصر کنیم


محمد مهدی کریمی سلیمی

بیار باده که تشویش غم فراوان است

بیار باده که تشویش غم فراوان است
ببین که عکس قمر در پیاله رقصان است

سبک بنوش که درمان درد ما اینجاست
درنده‌گرگ غم از بوی می هراسان است

به‌حکم مستی‌خیام و لطف‌کوزه‌ی‌دهر
بگو که راز ازل تا همیشه پنهان است


ز امتحان خُم کهنه‌ساقیان مگریز
که هرکه مست‌نگردد, زخودگریزان است

شفای دردِ مگو را ز مدعی مطلب
هرآن‌که ناز ورا می‌کشد پشیمان است

تعصب ازدل‌خود دوردار و شادان باش
که راه مردمِ آزاد و رسم نیکان است

خموش‌باش تو(مهدی), چو ابرِ برف‌انبان
سکوت پاسخ تلخند یاوه‌گویان است


محمد مهدی کریمی سلیمی

تو از من خواستی مستت شوم, ساغر درآوردم

تو از من خواستی مستت شوم, ساغر درآوردم
به همراه لباسم روح از پیکر درآوردم

تو از من خواستی آتش شوم, دنیا بسوزانم؛
سپس ققنوسِ قلب از زیر خاکستر درآوردم

نشستی روی ایوان, مرغکانت را فراخواندی
که رخصت گفتی و تا شانه‌هایت پردرآوردم

لبت عنّاب و گیسویت زغالی, خنده‌ات اخگر
سه رنگ از پرچم ایران‌زمین بهتر درآوردم

عجب مطبوع طبعم بوده ابروهای شمشیرت
سرافشان هرکه دیدم, تیغ یاری‌گر درآوردم

گلی خوش‌عطر بودم خُفته در یک گوشه از دنیا
نمی‌دانم چه شد از دست (مهدی) سر درآوردم


محمد مهدی کریمی سلیمی