شب میرسد از راه..
من بر درِ دروازه ی این شهر...
با یک دسته گل از آه...
محکم در آغوشم کشیدم
باز هم شب را..
شب از فَراسویِ شُلوغیهایِ بی حاصل...
آورده سوغاتی برایم جامی از کهنه سکوتش را..
من خیره در چشمان شب
سر می کشم جامِ سکوتش را..
آنگاه برمی خیزم و
مستانه میرقصم کنار شب ،
...ولی..
افکارم از تشویشِ فردایی که در راه است
زَهرم میکند شب را...
مهدی حیدری