بدونِ آنکه بدانم که هستی...

بدونِ آنکه بدانم که هستی...
بدونِ آنکه بدانم کجایی...
بدونِ آنکه بدانی،،،
اسیرِ حسِ تو هستم...
....
نه از لطافتِ باران،
نه از نظاره یِ یاران،
نه از سکوتِ شبِ دشت،،،
نمیشوم خوش و سرمست..
فقط به یادِ تو مستم...
۰۰۰۰
مرا ببین ،، کنون ببین،،،
که روی هر که غیرتو
زاشتیاق بسته ام
دریچه ی سلام را..
۰۰۰۰
بیا بیا سلام کن
به این سکوتِ مُبهمم
ظهور کن ،دریچه کن
روزنه یِ کلام را...


مهدی حیدری گودرزی

شب میرسد از راه.

شب میرسد از راه..
من بر درِ دروازه ی این شهر...
با یک دسته گل از آه...
محکم در آغوشم کشیدم
باز هم شب را..
شب از فَراسویِ شُلوغیهایِ بی حاصل...
آورده سوغاتی برایم جامی از کهنه سکوتش را..
من خیره در چشمان شب
سر می کشم جامِ سکوتش را..
آنگاه برمی خیزم و
مستانه میرقصم کنار شب ،
...ولی..
افکارم از تشویشِ فردایی که در راه است
زَهرم میکند شب را...


مهدی حیدری