دل بسته ام بر دلبری چشمش به در نیست
افتاده ام در دام عشقش با خبر نیست
در کوچه ی احساسم و آواره او
گویا خیالش رد شدن از این گذر نیست
رفت از برم من ماندم و شبهای تارم
زخمم برای هجر یار است از تبر نیست
دنیا برایم تیره و تار است دائم
پایان شبهایم دگر صبح سحر نیست
شیرین ترین لیلای عمرم رفته ؛فریاد
دنیای تلخی دارم و یارم دگر نیست
مثل پرنده در قفس عزلت نشینم
درمانده و زارم مرا شوق سفر نیست
فریادم از این عاشقی؛ دلبستگی هاست
وقتی که بر آن سنگدل راه ظفر نیست
از درد دوری خسته ام غمگین و تنهام
باید یکی باشد ولی آن یک نفر نیست...
مهرداد خردمند