تاریکی از نگاهِ سَحر دور می‌شود

تاریکی از نگاهِ سَحر دور می‌شود
ظُلمت، شکست‌خورده و رنجور می‌شود

در باغِ خشک، بارشِ خون، برگ می‌دهد
هر داغِ کهنه، شعله‌ی پُرشور می‌شود

فریادهای خام، به پایان رسیده‌اند
حق می‌رسد، و خانه‌ی منصور می‌شود

سیاوش از شرارِ جفا پاک می‌جهد
دامن‌کشان به دشتِ پر از نور می‌شود

برخیز، ای نسیمِ عدالت، بزن نَدا
خورشیدِ صبح، نغمه‌ی منشور می‌شود

از خاکِ رنج، باغِ حقیقت برآمده‌ست
اینک طلوعِ وعده ی مقدور می‌شود

مهرداد خردمند

به دیده اشک غم افتاد و دل به آه رسید

به دیده اشک غم افتاد و دل به آه رسید
فغان ز هجر تو ای یار، تا پگاه رسید

به جان رسید دلم از غم فراق تو باز
چه‌ها کشید دل خسته، تا به آه رسید

میان خلوت شب‌ها، نسیم نام تو بود
که در سکوت من آغوش یک نگاه رسید

نه باد بود، نه باران، نه فصل واژه و شعر
که نامه‌ات به پر قاصد سیاه رسید

به خاک‌ریز دلم، سایه‌ات چو تیغ افتاد
و داغ دوری‌ات از شانه تا کلاه رسید

زمانه قافله‌سالار وهم و تردید است
که از غرور به بن‌بستِ اشتباه رسید

کسی به داد دل خسته‌ام نیامد، چون
عدالت از لبِ قاضی!، به دادخواه رسید


مهرداد خردمند

کاش‌ها را کاشتم، اما نهالش خشک شد

کاش‌ها را کاشتم، اما نهالش خشک شد
قامت سبز امید و خردسالش خشک شد

دست‌هایی را که روزی گرم بود از شوق عشق
بی‌تماس و بی‌نشانی، بی‌وصالش خشک شد

آرزوهایی که یک‌یک داشت رنگ سبز و نور
در دل سرمای غم، با انحلالش خشک شد

عطر لبخندش که می‌پیچید در جانم چو باد
رفت و در اندوه سرد ماه و سالش خشک شد

باد می‌آمد ز سمتِ خاطراتِ نیمه‌جان
بوسه زد بر باغ دل، شاخ و نهالش خشک شد

شعله‌ای خاموش در فانوس تاریک دلم
تا به خود جنبید در شب، از زوالش خشک شد

بسکه دل بستم به رویاهای دور و نیمه‌راه
هر چه لب تر کردم از شوق وصالش خشک شد

خاک لبریز از عطش، باران نمی‌بارد دگر
ابر چشمم شکفت و با ملالش خشک شد

نقش‌بندی از خیال افتاده در دیوار شب
رنگ‌ها را باد برد و نقش و بالش خشک شد

مهرداد خردمند

آهوانه می خرامی مست و رقصان می روی

آهوانه می خرامی مست و رقصان می روی
در خیابان خیــــالم شاد و خندان می روی

گفته باشم دوستت دارم نپرس از من چرا
ماهرویی،خوشگل و نازی ،خرامان می روی


آنقدر شیـــرین شدی در چشمهای عاشقم
گویی از کاخ مدائن طاق بستان می روی

تو زلیخایی تـــــرین بانـــــوی درباری مرا
جانبِ زندانِ یوسف با دل و جان می روی

لیلی دورانـــی و مجنـونِ چشمانت منم
در بیابان نظر مست و غزلخوان می روی

وامق در مانـــده ام در راه عشق و عاشقی
بی وفا حالا چرا بی من به دیوان می روی

عاقبت دیوانه گردم از غمِ بــــی میلی ات
تــا ببینم نـــاز نـــازان بـــا رقیبان می روی

مهر خود بر داد خــود افزوده ام از بهر تو
ای دریغا نیستی بر عهد و پیمان،می روی


مهرداد خردمند

عمریست که محدود بـه ویرانه خویشم

عمریست که محدود بـه ویرانه خویشم
درمانده در این کنجِ غـــــریبانه خویشم

دلخوش بـــــه خیالاتم و یک مامنِ زیبا
افسوس فقط ساکنِ غمخوانـه خویشم

دیوار بلند است و سراسر همه خار است
محصور در این منــزل و کاشانه خویشم


وقتی کـــه گرفتار در ایـــن ظلمتِ دنیام
در فکر و خیال پـــــرِ پـــــروانه خویشم

باید چه کنم تا کــــــــه بنوشم میِ نابی
افسرده از این حالتِ دیوانـــــه خویشم

نالانـــــم و از آه درونـــــم نگـــــرانــــم
دور از دلِ محبوبم و دردانــــه خــویشم

ققنوسم و خاکسترِ من مانده در این خاک
مرهونِ همین صولتِ شاهانـــه خویشم

مهرداد خردمند