همیشه وام از آن صورتِ مهتاب می گیرم
نگاهم می کنی ؛ من واژه های ناب می گیرم
برای شعرهایم چشمه چشمت مرا کافیست
که با هر غمزه اش گنجینه کمیاب می گیرم
سحرگاهان کـــــه می رقصد گل و پروانه می چرخد
از این بـــــزم خیالم سوژه شاداب می گیرم
زمانِ خنده های دلنشینت غــــرق احساسم
و از شهدِ لبانت شربتِ دوشاب می گیرم
برای چشمهایت می نویسم ای غزال ناز
نگـــاه دلفــــریبت را همیشه قاب می گیرم
چنان پاکی ؛ زلالی ؛ چشمه جــوشان عــــرفانی
سراغت را مدام از مسجد و محراب می گیرم
به عین و شین و قافِ عشق تو سوگند می خورم
که الهامِ غـــــزل هایم از آن مهتاب می گیرم
مهرداد خردمند
مثل رودی کـه همیشه به مسیلی جاریست
گفتن از فاصله ها هم قصه ای تکــراریست
تا بـــــه کی نـاز کنی قهــــر کنی هی بروی
نـازنینم غـمِ تــــــو دارم و دردم کـاریست
هــــرکجـا باشم و هر جـــا گذرد زندگی ام
یاد تو هستم و این گوشه ای از دلداریست
خبـــــرت نیست دلم شور نگـــاهت دارد!
بی خیـــــالم شدنت بـــاعثِ دل آزاریست
بـــــه خدا همدم تنهایی من خاطرِ توست
بی وفـــا رفتی و حالا شب و روزم زاریست
سحــــر از روی شما غنچــه گلهــــا وا شد
نـــــور خورشیدِ رخت منشأ خیر و یاریست
در نبودت شده ام خسته تـــرین مرد جهان
رفتنت موجب شبهای پـــر از بیـداریست...
مهرداد خردمند
با درد هجرانت پــــر از دردم پر از ویرانی ام
دردا که وقت خواب هم از خاطرت می رانی ام
افسونِ چشمانت اسیرم کرد و رفتی بی خیال
یک شب بیا تا خود ببینی دیده ی بارانی ام
فرهادم و دیوانه ی شیرین ترین معشوقه ام
در بیستون خاطراتم کـــــرده ای زنـدانی ام
شولای غم سنگین و رنجم از فـــراق روی تو
آخـــــر رمیدی از نگاهم خوشگلِ جیرانی ام
شاید نمی فهمی مرا؛ از دوری ات افسرده ام
تا با رقیبان سرخوشی هـــربار می میرانی ام
آخـــر دلم خونین شود از دست کار و بار تو
امشب بیـا روشن نما این کلبه ی احزانی ام
با بانگ داوودی بخوانم از بـــــرایت عشق را
همچون زلیخا باش من هم یوسف کنعانی ام
مهرداد خردمند
عشق هم شیرین و هم فرهاد را دیوانه کرد
قصه دلـــدادگان را مثل یک افسانـــه کرد
با کـــلام دلنشینی می شود در دل نشست
تا که خود را چند سالی حاکمی شاهانه کرد
عاشقان را دیـــده ای افتاده در دام دل اند
عشق شیـرین خسروان را راهی میخانـه کرد
سرو آزادی شود آنکس رهــــد از دام عشق
مثل یوسف معبدی را خالـــی از بتخانه کرد
پیله ها را پاره کــــردم نوبت پروانگی است
می روم تا آسمان؛ دنیا مــــرا دیوانـــه کرد
مهرداد خردمند
همیشه وام از آن صورتِ مهتاب می گیرم
نگاهم می کنی ؛ من واژه های ناب می گیرم
برای شعرهایم چشمه چشمت مرا کافیست
که با هر غمزه اش گنجینه کمیاب می گیرم
سحرگاهان کـــــه می رقصد گل و پروانه می چرخد
از این بـــــزم خیالم سوژه شاداب می گیرم
زمانِ خنده های دلنشینت غــــرق احساسم
و از شهدِ لبانت شربتِ دوشاب می گیرم
برای چشمهایت می نویسم ای غزال ناز
نگـــاه دلفــــریبت را همیشه قاب می گیرم
چنان پاکی ؛ زلالی ؛ چشمه جــوشان عــــرفانی
سراغت را مدام از مسجد و محراب می گیرم
به عین و شین و قافِ عشق تو سوگند می خورم
که الهامِ غـــــزل هایم از آن مهتاب می گیرم
مهرداد خردمند