حتی افسونگری شب

حتی افسونگری شب
هم  نتوانست ردپای
سایه هایمان را به هم برساند چه رسد...
تو همیشه
یک قدم دورتر از
رسیدنمان به هم  ایستاده بودی
خیره به چشمانم نگاه میکردی
و اهنگ بی حوصلگی را سرمیدادی
ومن در این اندیشه  که چه اسان تن داده ام به غارتگری چشمانت
من اعجاز  سکوت خودم وشب را
در رقص گذر زمان دیدم
که چه پرشتاب
از زیر سایه ی ستارگان درخشان
عبور میکردند
تا دوباره داستان تلخ جداییمان
را درآغوش تک تک برگهای پاییزی
از سر بگیرند
وتو چه گستاخانه و تمسخرامیز
لبخند ماه را دزدیدی
و مرا تبعید کردی به
دنیای مبهم دوست داشتن های
پراز دلتنگی
ومدام  شکستی
بال و پر پرنده ی قلب عاشقم را
ومن باز لذت میبردم
از حبس شدنم وسط جنگل سرد و پرازهمهمه ی احساس تو.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد