شب ها،

شب ها،
در برهنگی های زنانه ام
به خواهش هزار باد پریشان
ریسمانِ آتشین میبندم
بین خودم و خیالت غوغایی برپا میکنم
که تنم را ازچه روبه تنت محتاج کشیدند
آن هنگام که تو در آغوشِِ خیالِ
تردید هایت
طواف میکنی نغمه های
تکیده شده ی جسمم را

لعیاقیاثی

بی تو هزار شهر گمشده ی بــِکرم

بی تو
هزار شهر  گمشده ی بــِکرم
با رویاهای
بلعیده شده دردل خاک
که حتی آینه هم
انعکاسِ نورامید را ازمن ربوده است.


لعیا قیاثی

حتی افسونگری شب

حتی افسونگری شب
هم  نتوانست ردپای
سایه هایمان را به هم برساند چه رسد...
تو همیشه
یک قدم دورتر از
رسیدنمان به هم  ایستاده بودی
خیره به چشمانم نگاه میکردی
و اهنگ بی حوصلگی را سرمیدادی
ومن در این اندیشه  که چه اسان تن داده ام به غارتگری چشمانت
من اعجاز  سکوت خودم وشب را
در رقص گذر زمان دیدم
که چه پرشتاب
از زیر سایه ی ستارگان درخشان
عبور میکردند
تا دوباره داستان تلخ جداییمان
را درآغوش تک تک برگهای پاییزی
از سر بگیرند
وتو چه گستاخانه و تمسخرامیز
لبخند ماه را دزدیدی
و مرا تبعید کردی به
دنیای مبهم دوست داشتن های
پراز دلتنگی
ومدام  شکستی
بال و پر پرنده ی قلب عاشقم را
ومن باز لذت میبردم
از حبس شدنم وسط جنگل سرد و پرازهمهمه ی احساس تو.

حوا هم که باشم

حوا هم که باشم
رویای غلتیدن در سرزمین تنت و غرق شدن در فضای عطراگین نفس هایت را
باعطر یک جنگل سیب ممنوعه
عوض نخواهم کرد
چه رسد به یک دانه اش.

لعیا_قیاثی

حواسم را میپیچم

حواسم را میپیچم
دور انگشتان
گره خورده ام
لابلای گیسوان جوگندمی ات
محو دررویایی عمیق
میشوم
چه حال خوشی دارد فراموشی
وقتی دیدن پیچ وتاب موهایت
بهانه ی گاه وبیگاه آن میشوند.

لعیاقیاثی