لوکوموتیوران نابینا
واگن فرسوده ی زندگی را
روی ریل های درهمِ سرنوشت
می لغزاند.
در مسیرِ نامعلوم او
چراغهای سبز و قرمز
دیگر رنگی ندارد!
سوزنبان ناشنوا
فانوسِ بی نفت و بی فتیلهی شب را
در هوای مهآلود غربت و بیگانگی
می چرخاند.
در نگاه مبهم او
صداهای بوق و ترمز
دیگر معنا ندارد.
مسافر بی صدا
بلیط باطل شده و بی بها را
در جیبِ روحِ نفرین شده اش
میفشارد.
در دنیای ناشناخته ی او
سکوت و فریاد
دیگر جایی ندارد.
سوار سیاهپوش مرگ
اسب تند و تیز فرمانش را
بر فراز درهی قطار آرزوها
می تازاند.
در آسمان پهناور اما کوچک او
عاصی و بیگناه
دیگر فرقی ندارد.
در روزگاری که
شبش می تازاند
غربت زندگیاش می لغزاند
دنیای باطلش می فشارد
و فرمان آسمانش می چرخاند
چراغ سبز و قرمز
معنایی ندارد.
صدای بوق و ترمز
رنگی ندارد.
سکوت و فریاد
فرقی ندارد.
و عاصی و بیگناه
جایی ندارد!
عبدالمجید حیاتی