زندهای که
زندگی نمیکند
مُردهای است
که نفس میکشد.
من بارها و بارها
در میانِ آدمکهای پوشالی
و مردُمکهای تو خالی
فقط نفس کشیدم و
هرگز دَم نزدم.
عبدالمجید حیاتی
آن روز
که در بوستانِ سبزِ رُستن
چشم به دنیا گشودم
نافم را
با گلبرگ عشق بریدند.
امروز
که در کویرِ خشکِ رَستن
شوقٓ رفتن به سر دارم
مرا به جوخهی عشق سپردهاند.
اینگونه بود
که عشق جانم بخشید اول
و همان عشق
جانم ستاند آخر...
آری من امانتی بودم
در دامانِ عشق
و من اینک
بسی حیرانم
از آن فاصلهی شوم
که خیانت در امانت کرد؟
عبدالمجید حیاتی
سوار
تسلیمِ اسب است و
من
اسیرِ سرنوشت.
افسوس که
اسبِ سرنوشت
از دلِ آشفتهی من
بیخبر است.
عبدالمجید حیاتی
دلم میخواد
جایی برم
که نه آزار بدم
نه آزارم بدن.
تو بگو
کجا برم
که فقط
دل باشه و
من باشم و
هوای تو؟
عبدالمجید حیاتی
از دوراهیِ انتخاب
به سهراهیِ انتظار رسیدم
و در چهارراهِ تصمیم
به هزار راهِ نرفته برخوردم
در راهِ یکطرفهی زندگی.
عبدالمجید حیاتی