گفته بودم که در این شهر غباری مانده
سالها چشم ترش خیره به یاری مانده
رنگ نارنجی پیراهن من رنگ خزان
از من پیر مگر برگ بهاری مانده؟
اشک عشاق دل آشفته چنان راه افتاد
که روان در پی تو چشمه جاری مانده
یادتان هست مرا آی اهالی دیار
از صفاتان چخبر؟ شهر و دیاری مانده؟
شهر شیراز که با بوی تو و عطر بهار
فال و فالوده و گل سرو و چناری مانده.
از چه چشمان مرا غرق به خون میخواهی؟
مگر از خان مغول ایل و تباری مانده؟
علیرضا شریف زاده