وانـدر دل مـا عشـق تـو پـا می کوبد
در سینـه ی مـا ذکـر تـو را می گـویـد
دل گـشته اسیر چشم و گیسو و لبت
چون صبح و سحر وصال تو می جوید
روئیده بـه دشت تن تـو سنبل عشق
بیـن مـرغ دلـم عـطـر تـو را مـی بوید
این سیل که افتاده مرا در دل و جان
هر عشق بـه جز عشق تو را می شوید
سر چشمه ی عشق عاشقان دل باشد
افسوس که خون از دل ما می جوشد
از عـطـر و شمیـم تـو نکـوئی گفتش
هـر دم به دلـم جـوانـه ای می رویـد
عباس نکوئی