یار دل و رفیق من غنچه ی لب چو وا کند
زان نمکـین کـلام خـود حـق نمک ادا کند
طوطی عشق دل من گرکه شِکر شِکَن شود
کـام زمـانـه را پـر از شـکـر جـانـفـزا کـنـد
بلبل نطـق مـن ز هـر نغمـه عاشقـانه ای
گلشن و دشت و هر دمن پرزنی و نوا کند
دفتـر مشکسای تـو, گـر بنگـارد ایـن رقـم
صفحه ی روزگـار چنیـن مملکـت صفا کند
مطرب اگر ساز طرب کوک کُند بـه انجمن
دایره ی وجود عشق گلشن و دلگـشا کند
قبله توچو روی من,کعبه عشق, کوی من
چـشـم امیـد دل مرا گـو به که اقتدا کند
از دَرِمن به هیچ سو, روی خودت متاب رو
تا کـه ز کیمیای عشـق خـاک مـرا طلا کند
سِرّ دلت حدیث من, غیرت تـو عفیف من
جز مـن سرگـشته دلـت سوی که اعتنا کند
لوح و قلم به دست من شعر وغزل ز بهر تو
تـا کـه مشیت خـدا هـرچه که اقتضا کند
عباس نکوئی
ساقیم مست و لبش گشته غزل خوان امشب
سر خمـار از می و دل گـشته پـریشـان امشب
وعده ی وصل بـداد و همه عهـدش بشکست
زانـکـه شهـریـور دل هـمچـو زمستـان امشب
ساختـم خـانـه ی دل را همـه بـا خشـت امید
شده زیـن جـور و جفایش همه ویران امشب
امـشـبـی را نــظـــری بـــر رخ دلـــدار شــدم
گشته زان مـاه رخش بیـدل و حیـران امشب
اتشـی زد به دلـم سوخـت جگـر زانکـه شبـی
اشک حسرت کـه ببـاریـده چـو بـاران امشب
بــه ثــریــا روم و بــاز نــگـــردم بــه زمـیـن
تن زتو سفره و دل گشته چـو مهمان امشب
چـو نـکـوئـی, اگـرم سـاقـی مـا می بخـشیـد
دل چنین تـا بـه فلـک گشته چراغان امشب
عباس نکوئی
گـرت گـویم نهـال قـامتت دلجوست, حق گویم
وگـر گـویم سر موی تـو عنبر بوست, حق گویم
شکـایت چـون کـنم از جـور چشم فتنه انگیزت
اگـر گـویم فـراز چشم تـو اَبـرو ست, حق گویم
شـرار چشـم و مـژگـانـت نشستـه بر دل خونم
وگـر گـویم وصالـت را سزای او ست, حق گویم
چـه معـصـومیـتی دارد دو چـشـم پـر شـرار تو
چو گویم جام جان من بدست او ست, حق گویم
شمیم عطر تـو بـرده, ز سر هـوش و حواس من
اگرگویم تن تو چون گل شب بو ست, حق گویم
پـرستـو پـر زنـد سـوی حبـیـب و آشـیـان خـود
اگـر گـویم دل من چون پرستو هست حق گویم
نکوئی دیدمش چون والع و شیدا چنین گفتش
گـرت گـویم مرا قـاتـل لبـان او ست حـق گـویم
عباس نکوئی
وانـدر دل مـا عشـق تـو پـا می کوبد
در سینـه ی مـا ذکـر تـو را می گـویـد
دل گـشته اسیر چشم و گیسو و لبت
چون صبح و سحر وصال تو می جوید
روئیده بـه دشت تن تـو سنبل عشق
بیـن مـرغ دلـم عـطـر تـو را مـی بوید
این سیل که افتاده مرا در دل و جان
هر عشق بـه جز عشق تو را می شوید
سر چشمه ی عشق عاشقان دل باشد
افسوس که خون از دل ما می جوشد
از عـطـر و شمیـم تـو نکـوئی گفتش
هـر دم به دلـم جـوانـه ای می رویـد
عباس نکوئی
آمـدی بـاتـاب گـیسو تـاکـه بی تـابـم کـنی
زلـف را یـک سـو زنـی و غـرق رویـایـم کـنی
آمـدی بـا آن دو چـشـم آبـی و فـیــروزه ای
دل بـری از ایـن دل و بـی دل گـرفتـارم کنی
پرتو خورشید چشمت, خیره کـرده چشم من
آمـدی بـا پـرتـو خـود همـچـو مهتـابـم کنی
دم بـه دم عشقـت بسو زانـد مـرا ای نازنین
خـواستی چـون یخ میان شعله ات آبم کنی
آمـدی بـا سـحـر و افــزون کــلـام نـافــذت
قنـد در دل آب و هـر آئینه خـوشحالـم کنی
آمـدی تـا ره زن یاقـوت و یـشم قـلـب مـن
گـردی و اینگونه مدهـوش و پـریشانم کـنی
هم فکندی درد عشق و هم دوا در دست تو
آمـــدی درمـــان ایــن درد دل زارم کــنــی
آمـدی بـا عشق سوزان و لـب چـون آتشت
چـون نـکـوئـی داغـدار وصـل جـانانم کـنی
عباس نکوئی