چه شد آن شب ای نگارا که بر این فقیر راهی
ز در آمدی نشستی به طریق پادشاهی
تن تو به لرزه افتاده ز سردی زمستان
دل من به لرزه افتاده ز گرمی نگاهی
نه حرارتی که می زد به تو بود از بخاری
که هوا ز شور عشقم زده ساز روبراهی
نکند زمانه باور چه سخن بگویم ایدر
که بر این درخت بی بر بنشست باز شاهی
قد سرو تو چه آید به قد خمیده من
که نگنجد این دو با هم به قاب هم گناهی
نه هنوز دانم این حال شگفت را چه نامم
هوسی, غمی, گناهی, عشق یا خیال واهی
به همین قدر بدانم که چو سر زند خیالت
تپش دلم زحالی دگرم دهد گواهی
اگر این گناه باشد نگهی به روی ماهت
بگذار تا گناهی بکنیم گاهگاهی
سر آن ندارم ای مه که بگیرم از تو دیده
مگر آنکه رو بگیری مگر آنکه تو نخواهی
ابراهیم مقدسی