فتاده ام ز نگاهت در آستان گدایی
و در پی ات همه هر سو که چهره ای بنمایی
ندارمت و هراسم که بگذری ز کنارم
به پیش روی نگاه و ندانمت که کجایی
نشسته ای و ندانی, همیشه در ته چشمم
چه آفتاب غریبی خزیده طرف عشایی
مرام و طینت سرکش نمیدهد چو امانم
مرید طبع لطیفم که از کرانه بیایی
تمام سعی وجهادم که گوشه ای ننشینم
وقصد خام تو اینکه وجوه خود ننمایی
سکوت مجلس دیشب روایتی بنماید
ازین که در دل سنگت نمانده حس وفایی
تنیده غرش محوی به سرزمین عزیزان
نمانده نیل و خروشی نمانده مار و عصایی
زمینه ای نپذیرد دلم دگر که مرا شد
شکسته ای که نشیند در آرزوی شفایی
بیا که بوسه ی آخر دلیل عیش سعید و
دوباره باده بنوشد, دوباره دار و دوایی
سعید آریا