با دل من واژه ورق می خورد
مست و بلاوقفه عرق می خورد
غنچه ی پر ناز و خیال سخن
وا که شود خون و رمق می خورد
آیت صبح است وجودش ،دلم
قوت ز پهنای شفق می خورد
داد نگیرد ز کسی جز ادب
درس وفا ز ماسبق می خورد ..
هر سخن بیهده گر کاشتم
در دهنم قافیه لق می خورد
لطف سخن در سکنات جهان
حق بود و لقمه ز حق می خورد
تا که سعید است کنار شما
باب سخن یکسره دق می خورد
سعید آریا
در طاقت من ضعف مکرر شده پیدا
احساس پریشانی و محشر شده پیدا
تا دست به دستان تعهد بسپردم
گاهی خلل و روز دگر شر شده پیدا
امروز که شعرم نفسی می زند از بیم
خطی و خیالی ته دفتر شده پیدا
تا مونس من گشته مسلمانی زاهد
افکار پر از کینه در این سر شده پیدا
از سوز درونم همه چیز است مسلم
گویا که تبی از دم آخر شده پیدا
در انجمن خانه نشینی هنری نیست
فریاد بلند از سر لشکر شده پیدا
شب سایه اگر بر سر این شهر چکانید
از لای افق صورت اختر شده پیدا
در مکنت این مدعیان متقلب
چشمان پر از خون و بسی تر شده پیدا
کشتند و کشیدند تنش را به ته خاک
زین خاک ولی شور سراسر شده پیدا
در طاقت ما ضعف ندارد نفس عشق
در خانه کنون کاسه ی جوهر شده پیدا
مضراب سعید است که سُر می خورد از دست
مستی ز وی و پنجه و ساغر شده پیدا
سعید آریا
پیدا نکنی مرا مگر کنج خرابات
عاری ز تب و وسوسه اینجا همه ساعات
این است که در وادی خمخانه نشینان
چیزی نبود جز طرب و شادی لذات
شادی ننشیند به دل از معرکه ی جنگ
در جنگ نباشد اثری جز غم و هیهات
شاکی شده ام از سخن یاوه شیخان
از اینهمه مزدور و از این مجمع بدذات
صد بار به خود صیحه زدم تا ننشینم
در مجلس وعظ و سخن حضرت آیات
پر کن قدحی را که دهد روح مضاعف
تا کَنده شود از دل ما کینه و آفات
دوران خوشی نیست مگر شادی یاران
این است مرا تحفه ز میخانه و سوغات
پامال نشد روح سعید از طرب امشب
تا منظر او گشته دگرگونی حالات
سعید آریا
در دل من شاپرکی خانه کرد
خانه که نه،میل به ویرانه کرد
شاخه به هر شاخه پرید و رمید
شاخک ژولیده ی خود شانه کرد
اوج گرفت از وسط آسمان
معلق و چرخیدن رندانه کرد
بال کشید و ره صحرا گرفت
بر تن خاری هوس لانه کرد
گیج شد از این حرکات عجیب
عزم به چرخیدن شاهانه کرد
صید شد اینجا نفس شاپرک
تا دل من حیله و افسانه کرد
قلب سعید است که خود را بسی
مدفن آرامش پروانه کرد
سعید آریا
یکسر چشمم در آب یک سر آن غرق خون
سایه ی آهی شده از نفسم سرنگون
باعث این ماجرا کیست که افشا کنم؟
اینهمه بیداد را در صفحات جنون
بار گناهی کز آن نیست ضمانت ببین
دیده نگردد در این بارگه واژگون
صحبت خود را عمل،کیست؟ درین سرزمین
هستی ما تیره شد، از اثرات فسون
صحنه ی آهنگ تو،گر چه ندارد نُتی
یار فزون پرورد،با روشی چند و چون
دست به هر سو برم دست مرا پس زنی
دل شده از آرزو،در بَلَدی نیلگون
در سر و اندیشه ام،مسئله اینگونه است
نامحتمل ز توست سیرت دور از شئون
عرض نزاکت بود،این حرکات و سعید
ناله ی مستانه را، گریه کند از درون
سعید آریا